عابد گفت:مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم،تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.
ابليس گفت:دست بدار تا سخنى باز گويم.
گفت:بگو،گفت:خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت:ناچار بايد اين كار انجام دهم.ابليس گفت:نگذارم و با وى گلاويز شد،عابد وى را بر زمين زد.ابليس گفت:مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم،و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است.دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم.
عابد گفت:راست مى گويى،يک دينار صدقه مى دهم و يک دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم؛مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم كه غم بيهوده خورم؛و دست از شيطان برداشت.دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.
شيطان در راهش آمد و گفت:به كجا مى روى؟
گفت: مى روم قطع درخت كنم،گفت:هرگز نتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم.
گفت:مرا رها كن تا بروم؛لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم؟ ابليس گفت:تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى،و من بر تو مسلط شدم.
يكصد موضوع 500 داستان
سيد على اكبر صداقت
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1049
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2